تاريخ : یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, | 15:24 | نویسنده : محمدرضا

 

امروز وقتی سردار نقدی از زندگینامه ی شهید مرحمت بالازاده در تلویزون گفتند واقعا شگفت زده شدم

شهید شاخص سال 1390

نوجوانی که هیچ کس اصرار او را برای اعزام به جبهه جدی نمیگیرد حتی وقتی در بسیج نام نویسی میکند و دوره های مختلف را می بیند حتی نشان می دهد در تیراندازی استعداد و مهارت دارد هیچ کدام از اینها به او کمک نمی کند

وقتی جلوی اتوبوس های اعزام به جبهه دراز می کشد هم اثری ندارد

و او از همه راه ها ناامید شده، از اردبیل راهی تهران می شود سراغ دفتر ریاست جمهوری را می گیرد و آنقدر منتظر می ماند تا آقا را - که رئیس حمهور وقت بوده اند - وقتی از ساختمان خارج می شوند ببیند

تلاش محافظان فایده ای ندارد و او با اصرار و اشک خودش را به آقا می رساند

وقتی آقا از او می پرسند چه درخواستی دارد؟ او می گوید: می خواستم از شما خواهش کنم به مداحان و سخنرانان سراسر ایران بگویید دیگر روضه ی حضرت قاسم بن الحسن نخوانند

آقا می پرسند برای چه؟

مرحمت میگوید چون قاسم بن الحسن 13 ساله بود و امام حسین به او اجازه ی جهاد داد اما فرمانده سپاه اردبیل به من اجازه جهاد نمی دهد و میگوید 13 ساله ها را به جبهه نمی فرستیم

وقتی نوجوانی ببگوید احلی من العسل، چه می توان بر او گفت جز اینکه گوارایت...

و مرحمت با دستخط اختصاصی آقا به اردبیل بر میگردد تا به جبهه ها اعزام شود

***

اوایل انقلاب و در آغاز تاسیس بسیج تعدادی از داوطلبین برای برقراری آرامش و تامین امنیت شهرها و روستاها نگهبانی می‌دادند یکی از این افراد مرحمت بالازاده بود، خیلی نگهبانی می‌ایستاد. ما دلمان برایش می‌سوخت به این جهت که هم از لحاظ سنی کوچک بود و هم از لحاظ قد و قواره بچه است و خسته می‌شود به او گفتیم:” تو نگهبانی نده و همین یکی دو ساعتی که نگهبانی داده ای بس است” با همان غیرت همیشگی اش رو کرد به بچه‌ها وگفت: “وقتی که در روایت هست، دو ساعت نگهبانی ثوابش از هفتاد سال عبادت بیشتر است پس چرا من نگهبانی ندهم؟”

***

نه پوتین اندازه اش پیدا می شد نه لباس میگفت مثل قاسم بن الحسن برای او هم لباس رزم به اندازه اش پیدا نشد

***

شده بود الگوی هم سن و سالهایش و حجت بزرگترها

ازش می پرسیدند چطوری رفتی جبهه به ما هم یاد بده میگفت من به زور رفتم شما هم به زور بیایید

هرکس خانواده اش اجازه نمی داد به جبهه برود او را به خانواده نشان می داد و می گفت او از من کوچکتر است و بارها به جبهه رفته چطور اجازه نمی دهید من بروم

***

در یكی از عملیات ها كه در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است كه اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریكی شب آنها را به مقر می آورد.

افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یك سوال بپرسم. من خودم در چند كشور دوره چریكی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای كه سرباز شما بدست داشت را ندیده ام"

ماجرا از این قرار بود که مرحمت كه به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود كه به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی كه خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته تصور می کنند و مرحمت برای اینكه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینكه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.

***

تو 5 عملیات شرکت کرد

تو عملیات بدر به ارزوش رسید تو جزایر مجنون

همون عملیاتی که فرمانده شون هم شهید شد مهدی باکری


..............


نظرات شما عزیزان:

ریحانه
ساعت15:55---26 شهريور 1391
ممنون زیبا بود

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: